مدتی بود که نوشتههایم را نخوانده بود و یادم رفته بود که به دنبال چه بودم.
امشب دلم هوای وبلاگم را کرد و گفتم بذار چند دقیقهای بخوانمشان. این مرور باعث شد که یادم بیاید یکی از آرزوها و هدفهای بزرگ زندگی ام شروع دوبارهی زبان بعد از سه سال بود! که البته شروعش برایم شده بود فوبیا..
نه فقط استارت زبان را زدن، هر شروع دیگری برایم سخت بود و رسما به کمک نیاز داشتم. البته داشتم سعی میکردم تا قوی شوم که تا حدی هم توانستم اما یکی را میخواستم که دستم را بگیرد و ببرد دم در آموزشگاه زبان و بگوید برو داخل و ثبت نام کن!من همینجا منتظرت میمانم تا کلاست تمام شود.نگران نباشیها..
درست مثل کودکستانیها.
حقیقتا همینقدر پر از ترس بودم.البته شاید هنوزم هستم.
نمیدانم.
اما گذشت و کرونا سر و کله اش پیدا شد و کلا تا مدتی انگار همه چیز در ذهنم در این مورد محو شد.
که یک روز! فاطمه پیشنهاد کلاس زبان مجازی را داد و کلی ازش برایم تعریف کرد. راستش را بگویم با وجود همهی صداقت و منطقی که در کلام و حرفهایش بود دلم آنقدرها قانع نمیشد و به قول معروف رضا نبود اما یک لحظه در ذهنم با ترس پرسیدم: اگر فرصت خوبی باشد وبا دست خودت پسش بزنی چی؟
همان لحظه بود که گفتم قبول. باشه. من هم میام. حالا چقدر میگیرن؟
برایم شبیه این بود که با یک تصمیم ناگهانی خودم را در یکی از واگنهای قطاری پرت کرده ام و نه میدانم کجا میرود، نه میدانم چه پیش خواهد آمد.. و فقط مجبور بودم منتظر بنشینم تا به یک مقصد حدودی برسم..
خلاصه!
آمدم که بگویم الان دو هفتهای از آموزش زبان مجازی ام میگذرد و حالم خوب است ^^
اما یادم رفته بود که خواندنش برایم آرزو شده بود.. و الان دارمش..
باید اینجا ثبت میکردم که خدا باز هم دستم را گرفت و همانجا نشاندم که دوست داشتم ^^
کاش بتوانم شکرش را بجا بیاورم :)
یجایی از کتاب کیمیاگر پائولو اومده که(به مضمون) :
اگه تو واقعا به دنبال آرزوی شخصیت باشی، نشونهها راه رو بهت نشون میدن و کمک میکنن تا بهش برسی.
که من واقعا بهش رسیدم و ایمان دارم :]