همین امشب شنیدم که یکی از آشناهایمان در آگاهی ست.منتظر. برای یک امضای رضایت. جوان است. خیلی.. فقط 25 دارد.. همین امشب فهمیدم که اعتیاد هم دارد.. به شیشه. به زور خودم را نگه داشته ام تا آثار و عواقب این لعنتی را سرچ نکنم. که میدانم اگر بفهمم دق میکنم.
کمیدست بزن داشت، اما این بار به والدین خودش هم رحمینکرد... آنقدری زجرشان داده که گفته اند دیگر نمیخواهیمش...تو ببین به کجاشان رسیده که از پارهی تنش فراریست...
همهی اینهارا امشب فهمیدم..
هنگامیکه میشنیدم، ترس، تعجب، ناباوری، بغض، گریه و.. به سویم حمله ور شدند و خشکم زده بود.. سوگوارِ بیچارگیِ این جوان شدم.. نشستم روی صندلی آشپزخانه و بهت زده رفت و آمدها رو از نظر میگذراندم که یاد چندی قبل افتادم! که به گناه نکردهای اعتراف کرده بود و محکوم به آن شده بود و مدتی در بند اسیر بود........
قصه این بود که به یکباره دوستان نااهلی گیرش انداختند و و برایش پاپوش دوختند و افتاد بازداشتگاه.. پروندهی بدی بود و بازجوییها به درازا کشید. در یکی از آن بازجوییها پلیسها آنقَدَر کتکش زده بودند که بالاخره به گناه نکرده اعتراف کرد... و آن بی مروتها انداختنش زندان.
یقینا میگویم که یکی از علتهای وضعیت الانش فشارهای حیوانی آن چند پلیس ست..
شک ندارم که تنها 20 % آن نتیجهی اشتباهات شخصی اش است..
و ما بقی آن به بی مروتی و بی وِجدانی آن چند پلیسِ فرومایه ایست که برای اینکه کار خودشان را راحت کنند و پرونده زودتر بسته شود چنین غیرانسانی فشار آوردند..
ممکن است دیگر آن جوان به شرایط عادی بازنگردد و هیچگاه از این باتلاق نجات پیدا نکند..
اسمشان را دزد میگذارم. چون جوانی و امید این دوران را ازش دزدیدند...
آه که دلم پر است از چنین بی صفتهایی که فکر میکنند حالا که کمیقدرت دارند هرنبایدی را میتواند به اجرا دربیاورند.. آه..
یعنی از آخرت شان نمیترسند؟...
آخ که دلم دارد میترکد.. 😔